معنی نیمه خاموش

حل جدول

لغت نامه دهخدا

خاموش خاموش

خاموش خاموش. (ق مرکب) آهسته آهسته. یواش یواش. نرم نرمک:
بدر بر حلقه زد خاموش خاموش
برون آمد غلامی حلقه در گوش.
نظامی.


نیمه

نیمه. [م َ / م ِ] (اِ) نصف. (غیاث اللغات). نصف هر چیزی. (برهان قاطع) (از رشیدی). شق. شطر. (یادداشت مؤلف):
سنجد چیلان به دو نیمه شده
سرمه به نقطه بر یک یک زده.
رودکی.
ز شب نیمه ای گفت سهراب بود
دگر نیمه آرامش و خواب بود.
فردوسی.
چو شب نیمه بگذشت و تاریک شد
جهاندار با کرد نزدیک شد.
فردوسی.
چنان دان که ماننده ای شاه را
همان نیم شب نیمه ٔ ماه را.
فردوسی.
بوسه ٔ یک مه گرد آمده بوده ست بر او
نیمه ای داد و همی خواهم یک نیم دگر.
فرخی.
اندر وی سیب باشد نیمه ای ترش و نیمه ای شیرین. (حدود العالم) نیمه ٔ تن زبرینشان کوتاه و نیمه زیرین دراز است. (حدود العالم). واسط شهری بزرگ است و به دو نیمه است و دجله به میان همی رود. (حدود العالم).
یک نیمه جهان را به جوانی بگشادی
چون پیر شوی نیمه ٔ دیگر بگشائی.
منوچهری.
یک نیمه رخش زرد و دگر نیمه رخش سرخ
این را هیجان دم و آن را یرقان است.
منوچهری.
یک نیمه ٔ گیتی ستد و سیر نباشد
تا نیمه ٔ دیگر بگرد دیر نباشد.
منوچهری.
چو نیمه است تنها زن ارچه نکوست
دگر نیمه اش سایه ٔ شوی اوست.
اسدی.
از آن روز یک نیمه بگذشته بود
که زایشان دو بهره فزون کشته بود.
اسدی.
باقی روز و نیمه ای از شب بگذشت. (تاریخ بیهقی ص 426). اسیران را یک نیمه به بوالحسن سپرد و یک نیمه به شیروان تا به ولایتهای خویش بردند. (تاریخ بیهقی).
من خانه ندیدم نشنیدم بجز این بر
یک نیمه بیابان و دگر نیمه گلستان.
ناصرخسرو.
چون تو زبهین نیمه ٔ خود غافلی ای پیر
گر مرد خردمند نخواندت میازار.
ناصرخسرو.
مردم اگر چند باشرف گفتار است چون به شرف نوشتن دست ندارد ناقص بود و چون یک نیمه از مردم. (نوروزنامه).
بر سر خوانش دل پاکان چو مرغان بهشت
نیمه ای گویا و دیگر نیمه بریان آمده ست.
خاقانی.
جهان نیمی زبهر شادکامی است
دگر نیمه زبهر نیک نامی است.
نظامی.
چو مسکین و بی طاقتش دید و ریش
بدو داد یک نیمه از زاد خویش.
سعدی.
|| وسط. میان. نصف. منتصف:
همی تیغ کین از میان برکشید
فش و دم اسبش ز نیمه برید.
فردوسی.
همی خورد سیلی و نگشاد لب
هم از نیمه ٔ روز تا نیمه شب.
فردوسی.
امیر حرکت کرد از هرات روز دوشنبه نیمه ٔ ذوالقعده این سال بر جانب بلخ. (تاریخ بیهقی). به باغ محمودی آمد و بنه ها آنجا آوردند و تا نیمه ٔ رجب آنجا بود. (تاریخ بیهقی ص 416). نیمه ٔ این ماه نامه ها رسید از لهاور. (تاریخ بیهقی ص 430).
چو گفتی نیم روز مجلس افروز
خرد بی خود بدی تا نیمه ٔ روز.
نظامی.
|| مقابل درست:
تراش کرده بوی آرزوی زر دوهزار
درست و نیمه برون از قراضه و خرده.
سوزنی.
|| طرف. جانب. (آنندراج) (غیاث اللغات):
وزین نیمه ایرانیان مستمند
پدر بر پسر سوکوار و نژند.
فردوسی.
از آن نیمه ضحاک خود راند پیش
که او را چنین بود آئین و کیش.
فردوسی.
تو باشی از این روی و آن روی من
به دو نیمه هم زین نشان انجمن.
فردوسی.
با او مواضعتی می نهاد که ملک آل سامان بر خود قسمت کنند، بخارا و سمرقند و هر آنچه وراء جیحون است او را باشد و آنچه از این نیمه ٔ جیحون است ابوعلی را مقرر دارند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 83).
وزآن نیمه عابد سرش پرغرور
ترش کرده ابرو به فاسق ز دور.
سعدی.
که افتد که زین نیمه هم سروری
بماند گرفتار درچنبری.
سعدی.
|| جامه که نیم تن را پوشد. (رشیدی). جامه ٔ کوتاه و این متعارف هندوستان است. (آنندراج). نصفه آرخالق. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). || برقع. (برهان قاطع) (رشیدی) (ناظم الاطباء). چیزی که برروی پوشند. (از برهان) (ناظم الاطباء). || فالج نصف بدن. (ناظم الاطباء). || (اصطلاح بنایی) نصف آجر یا خشت. (ناظم الاطباء). و رجوع به آنندراج شود:
طلب کرد چون نیمه آن بی وفا
شود خوش از آن نیمه ٔ دل مرا.
وحید (از آنندراج).
- بر نیمه ٔ، معادل نصف: خلعت هارون پنجشنبه هشتم جمادی الاولی سنه ٔ 423 بر نیمه ٔ آنچه خلعت پدرش بود راست کردند. (تاریخ بیهقی ص 361).
- دگر نیمه، دیگر نیمه. نصف آخر. باقی مانده. شق دیگر:
گروهی به بهرام باشند شاد
ز خسرو دگر نیمه گیرند یاد.
فردوسی.
ببخشید نیمی از آن بر سپاه
دگر نیمه بر گنج افزود شاه.
فردوسی.
به یک نیمه از روز خوردن بدی
دگر نیمه زو کار کردن بدی.
فردوسی.
یک نیمه جهان را به جوانی بگشادی
چون پیر شوی نیمه ٔ دیگر بگشائی.
منوچهری.
چو نیمه است تنها زن ارچه نکوست
دگر نیمه اش سایه ٔ شوی اوست.
اسدی.
- دو نیمه، دو پاره. دو تکه:
یکی تیغ هندی بزد بر سرش
ز تارک به دو نیمه شد تا برش.
فردوسی.
اگر بر جوشن دشمن زند تیغ
به یک زخمش کند دو نیمه جوشن.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی، ص 65).
ز بعد او زکریا بماند هفتصد سال
بریده گشت به دو نیمه در میان شجر.
ناصرخسرو.
مه را دو نیمه کرده به دست چو آفتاب
سایه نه بر زمینش و از ابر سایه بان.
خاقانی.
- یک نیمه، نصف. نصفی. یک دوم. نیمی:
من از پادشاهی آباد خویش
نه برگیرم از گنج یک نیمه بیش.
فردوسی.
- نیمه ٔ پسین، نصف مؤخر. (فرهنگ فارسی معین). از کمر به پایین در انسان و حیوان: نیمه ٔ پیشین از گوشت جانوران چون گردن و سینه و دست بهتر باشد از نیمه ٔپسین زود گوارتر. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
- نیمه ٔ پیشین، نصف مؤخر. (فرهنگ فارسی معین). از کمر به بالا در انسان و حیوان. رجوع به نیمه پسین در سطور قبل شود: نیمه ٔ پیشین از شکل ثور. (التفهیم از فرهنگ فارسی معین).
- نیمه ٔ دینار، کنایه از لب معشوق. (از آنندراج) (ناظم الاطباء). رجوع به نیم دینار شود:
دوش گرفتم به لب نیمه ٔ دینار تو
چشم تو با گوش گفت زلف تو در تاب شد.
خاقانی (از آنندراج).
- || کنایه از بوسه. ماچ. (ناظم الاطباء) (از آنندراج).
- نیمه ٔ قندیل [عیسی]، کنایه از ماه نو. (آنندراج):
نیمه ٔ قندیل عیسی بودیا محراب او
یا مثال طوق اسب شاه صفدر ساخته.
خاقانی (از آنندراج).
- نیمه کردن، نصف کردن. (ناظم الاطباء).
- || (اصطلاح بنایی) آجر را به دو بخش مساوی از وسط شکستن. آجر را به نیمه آجر تبدیل کردن.


خاموش

خاموش. (ص) (اِ) ساکت. صامت. (آنندراج). بی صدا. بی سخن. بی کلام. بی حرف. بی گفتگو.ضامِر. ضَموز. کاظِم. مُغرَنبِق. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (تاج العروس):
بفرمود تا پس سیاوش را
چنان شاه بیدار و خاموش را.
فردوسی.
همیگوید آن پادشا هر چه خواهد
همه دیگران مانده خاموش و مضطر.
ناصرخسرو.
گاو خاموش نزد مرد خرد
به از آن ژاژخای صد بار است.
ناصرخسرو.
گوینده ٔ خاموش بجز ناله نباشد
بشنو سخن خوب ز گوینده ٔ خاموش.
ناصرخسرو.
چه خاموش در این حضرت عاقل است و سحبان باقل. (کلیله و دمنه).
گفتم این شرط آدمیت نیست
مرغ تسبیح گوی و من خاموش.
سعدی.
من که از آتش دل چون خم می در جوشم
مهر بر لب زده خون میخورم و خاموشم.
حافظ.
|| (صوت) ساکت شو! هیچ مگو! صَه اُسکُت:
خاموش تو که گوش خرد کر گردد.
ناصرخسرو.
گفت خاموش هرآنکس که جمالی دارد
هر کجا پای نهد دست ندارندش پیش.
سعدی.
همچنین تا شبی بمجمع قومی برسیدم که در آن میان مطربی دیدم گاهی انگشت حریفان از او در گوش و گهی بر لب که خاموش. سعدی (گلستان).
بگریست گیاه و گفت خاموش !
سعدی.
خاموش محتشم که دل سنگ آب شد.
محتشم.
|| (ص) گنگ. بی زبان. (ناظم الاطباء) (حاشیه ٔ برهان قاطع). || منطفی. (ناظم الاطباء). مقابل مشتعل. (حاشیه ٔ برهان قاطع).
- امثال:
به تفی مشتعلند به پفی خاموش، نظیر به یک کشمش گرمیشان میکند و بیک غوره سردیشان.
|| منقطع. (ناظم الاطباء) (حاشیه ٔ برهان قاطع). || مرده. (ناظم لاطباء). || (اِ) خاموشی. (غیاث اللغات).

خاموش. (اِخ) ابوحاتم احمدبن الحسن بن محمد البزار الرازی معروف بخاموش از ابوالفرج احمدبن محمدبن احمدبن موسی الصامت حدیث کرد. (از انساب سمعانی ص 348).

خاموش. (اِخ) ابن مظفرالدین ازبک. وی پس از پدرش مظفرالدین ازبک که در قلعه ٔ النجق بقولنج درگذشت با کمک قراجه، غلام پدرش، مدتی کرّ و فرّ کرد ولی کار بجائی نرسید. (از تاریخ گزیده ص 478). بنابرنقل تاریخ مغول نام او اتابک قزل ارسلان بن اوزبک است و چون کر و گنگ بوده او را خاموش می گفتند. (تاریخ مغول ص 126).

خاموش. (اِخ) صالح. یکی از شعرای پارسی زبان و دارای مجموعه ای بشعر فارسی است که حاوی چهارده قصیده است. این قصاید در مدح چهارده معصوم در 66 صفحه ٔ بزرگ تنظیم شده ولی اشعاری سست و سخیف است. (از الذریعه الی تصانیف الشیعه تألیف آقابزرگ طهرانی قسم 1 جزء 9 ص 285).

فرهنگ فارسی هوشیار

نیمه

(اسم) نصف هر چیز ((هر بیت را بدو نیمه باشد که در تحرکات و سواکن بهم نزدیک باشند. ))، پارچه ای که بوسیله آن روی خود را پوشند برقع، نصف ار خالق، نصفه آجر یا خشت. یا نیمه پسین. نصف موخر: ((نیمه پسین از پیکر گاو. )) یا نیمه پیشین. نصف مقدم: ((نیمه پشین از شکل ثور. )) یا نیمه دینار. نصف دینار، لب معشوق، بوسه. یا نیمه شب. نصف نصف یک ربع. یا نیمه نیمه نیمه. نصف نصف نصف یک هشتم. یا به دو نیمه شدن نصف شدن.

مترادف و متضاد زبان فارسی

نیمه

شقه، نصف، نصفه، نیم، نیمه، یک‌دوم، نیمچه

فرهنگ عمید

خاموش

ویژگی چیزی که شعله، گرمی، روشنایی، یا جریان برق آن از میان رفته باشد،
ساکت، بی‌صدا،
(قید) به طور آرام،
(شبه جمله) ساکت باش،
* خاموش شدن: (مصدر لازم)
قطع شدن جریان برق در وسایل برقی،
ساکت ‌شدن، دم فروبستن،
فرونشستن و از میان رفتن شعلۀ آتش یا چراغ،
* خاموش کردن (ساختن، گردانیدن): (مصدر متعدی)
قطع کردن جریان برق در وسایل برقی،
ساکت کردن، از سخن بازداشتن، از آواز یا گفتار بازداشتن: کسی سیرت آدمی گوش کرد / که اول سگ نفس خاموش کرد (سعدی۱: ۱۴۵)،
فرونشاندن آتش یا چراغ،

فارسی به عربی

خاموش

صامت، ضمنی، قلیل الکلام، ما زال، محجوز، من

فارسی به ایتالیایی

خاموش

spento

zitto

فارسی به آلمانی

خاموش

Belegt, Dennoch, Immernoch, Noch, Reserviert, Spröde, Still, Verschlossen

واژه پیشنهادی

خاموش

مصمت

معادل ابجد

نیمه خاموش

1052

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری